لوبیـــــــای سحــــــــرآمیـــــــــز

براي پسرم

آفتابگردان به من گفت: وقتي دهقان بذر آفتابگردان را مي كارد مطمئن است كه او خورشيد را پيدا خواهد كرد. آفتابگردان هيچ وقت چيزي را با خورشيد اشتباه نمي گيرد، اما انسان همه چيز را با خدا اشتباه مي گيرد. آفتابگردان راهش را بلد است و كارش را مي داند. او جز دوست داشتن آفتاب و فهميدن خورشيد كاري ندارد. او همه زندگيش را وقف نور مي كند، در نور بدنيا مي آيد و در نور مي ميرد. دلخوشي آفتابگردان تنها آفتاب است، آفتابگردان با آفتاب آميخته است و انسان با خدا. بدون آفتاب، آفتابگردان مي ميرد، بدون خدا انسان. داشتم مي رفتم كه نسيمي رد شد و گفت نام آفتابگردان، همه را به ياد آفتاب مي اندازد، نام انسان آيا كسي را به ياد خدا خواهد انداخت؟ ...
30 آبان 1391

هشت و نه ماهگي

تو ای زیباتر از خورشید زیبایم، تو ای والاترین مهمان دنیایم، بدان آغوش من بازست، شروع کن! یک قدم با تو، تمام گام های مانده اش با من. بالاخره 11 نوامبر بابا بزرگ و مادرجون تصمیم گرفتند به ایران برگردند. ما کلی تلاش کردیم تا تونستیم این مدت نگهشون داریم و واقعا کمک خیلی بزرگی برای من و بابا بودند. برای ما که خیلی سخت بود و جالب بود که تو هم تا چند روز گیج و حیرون بودی و مدام دور و برت رو نگاه می کردی و دنبالشون می گشتی. یک ماه بعد که آقای دکتر غیور به همراه پسرشون شام مهمون ما بودند، وقتی در زدند و بابایی با تو رفت که در رو باز کنه تو فکر کردی بابا بزرگه و پریدی توی بغل ایشون. یک روز قبل از بازگشت بابابزرگ و مادرجون به ایران موقع رف...
30 آبان 1391

هالووين 2005

31 ماه اکتبر جشن هالوین بود، وقتی که دیگه 7 ماهت تموم بود شب هالوین رفتیم بیرون و یک گشتی زدیم. هالوین یک جشن متعلق به مسیحی های غربی هست که مراسم مختلفی رو در اون برگزار می کنند که یک فلسفه این جشن هم دور کردن ارواح و شیاطین خبیثه. در این شب بچه ها با پوشیدن لباسهای شبیه جادوگر، ارواح، دراکولا یا لباسهایی که مربوط به شخصیت های کارتونیه،  در منازل رو می زنند و عبارت trick or treat میگن و در واقع از صاحبخونه می خوان که یا به اونا آب نبات و شکلات بده یا اینکه اونو می ترسونن. یک چیزایی شبیه مراسم قاشق زنی خودمون در شب چهارشنبه سوری. این جشن همزمان با برداشت کدوتنبل یا pumpkin برگزار میشه و در این زمان افراد کدو تنبل را به اشکال مختلف می تر...
15 آبان 1391

پايان 6 ماهگي

شروع مهد كودك مصادف با پايان 6 ماهگي بود و اينكه تو ديگه مي تونستي بجز شير غذاهاي ديگه رو هم شروع كني. قبل از اين زمان موقع غذا خوردن تو رو مي گذاشتيم توي روروك و تو دائم ما رو نگاه مي كردي البته روروك كه نه چون چرخ نداشت و بهش bouncer مي گفتند. بابا بزرگ پشت بتو مي نشست و مي گفت من دلم نمياد كه امير هي بما نگاه مي كنه. روزي كه ديگه اجازه دادن غذا رو پيدا كرديم خانم جيل گفت كه با يك خوراك كودك كه بيشترش آرد جو بود شروع كنيم. نمي دوني من و بابايي چه ذوقي داشتيم و هر كدوم مي خواستيم خودمون شروع كننده اين كار باشيم. بالاخره هم بابايي پيروز شد و من فيلمبرداري مي كردم. خيلي هم بامزه استقبال كردي شكموي كوچولو.  اين عكسي رو كه در زير مي بيني ه...
1 آبان 1391
1